نويسنده: دکتر سيد مصطفي محقق داماد




 

دو مفهوم بيگانگي و از خود بيگانگي که به خصوص از نيمه اول قرن نوزدهم وسيعاً مورد بحث و فحص متفرکان غرب بوده است، سرگذشتي بس دراز دارد که از سويي از منابع ديني و از سوي ديگر از انديشه هاي فيلسوفان مصدر مي گيرد. گرچه ما منکر هوش و ابتکار فلاسفه از ديرباز تا امروز در باز نمودن جنبه هاي مختلف اين مفاهيم نيستيم، ولي هدفمان در اين گفتار نشان دادن اين معناست که تصور بيگانگي انسان با خويشتن به آشکارترين و پاکترين وجه در اسلام و بالاخص کتاب آسماني آن، قرآن، بيان شده است، و هنوز پس از چهارده قرن و بعد از آزمايشها و خطاهاي بيشمار فيلسوفان، راه رهايي از اين زنجير همان طريقي است که خداوند در آن کتاب پيش پاي بندگان خود گذاشته است.
در تاريخ فلسفه غرب، هر چه افکار بيشتر متوجه دنيا شده، ريشه هاي فوق طبيعي از خود بيگانگي بيشتر در حجاب رفته است. با اين حال، جماعتي معتقد بوده اند که مسأله بيگانگي انسان و بيگانگي زدائي از او نخست به صورت اصل گناهکاري جبلي آدمي و ضرورت نجات و فلاح وي در دين مسيح مطرح شده است. جمعي ديگر مي گفته اند نخستين بار که مفهوم بيگانگي در طول تاريخ انديشه غربي عنوان شده به شکل مفهوم بت پرستي در کتاب عهد عتيق بوده است، گروهي عقيده داشته اند که در فلسفه هراکليتوس نيز رابطه انسان با «لوگوس» ممکن است در چارچوب بيگانگي تحليل شود.
اما عقيده غالب در ميان مورخان فلسفه غرب بر اين بوده که ريشه اين مفهوم به فلوطين در قرن سوم ميلادي مي رسد. فرض در فلسفه او بر اين بود که کثرات موجودات متناهي بر وفق سلسله مراتبي خاص از سرچشمه اي اعلا و نامحدود فيضان پيدا مي کنند و تجليات «احد» که وجود مطلق و مبدأ هستي است به ترتيب نزولي از وي صادر مي شوند تا در پايين ترين درجه سرانجام به جهان طبيعت و عالم مادي برسند و ماده، اسفل درجات وجود و، به اصطلاح، وضع مقابل يا (آنتي تز) «احد» و در حقيقت مبدأ شر در کائنات است. ناگفته پيداست که معناي غربت و بيگانه شدن و دور افتادن از اصل در اين اقوال مستتر است.
البته از قرون دوم و اول قبل از ميلاد در فلسطين و سوريه و بين النهرين و مصر، پيروان مذاهب و نحله هاي مختلف گنوسي، از جمله مانويان و صبيها، قائل به عقايدي بودند که با نظريات فلوطين داراي برخي مسابتها و وجوه اشتراک بود. گنوستيکها به دو مبدأ خير و شر معتقد بودند و مي گفتند که انسان محصول امتزاج اين دو اصل است و در نتيجه اين امتزاج به اين جهان افتاده و از اصل خويش دور مانده و غريب شده است. نهايت اين که انسان از اصل علوي خويش ناآگاه و بنابراين سرگردان است و فقط در سايه معرفت باطني و اشراق و الهام معنوي از اصل شريف خويشش آگاه مي شود و بيگانگي خود را حس مي کند. اين قسمت از مبادي گنوسي در عرفان و تصوف اسلامي نيز وارد شده است.

قصيده عينيه

ابن سينا درباره اصل روح يادآور اين اعتقاد است. اما بايد دانست که اين اعتقاد در مذاهب گنوسي از قول به دور اصل تکويني متضاد و ثنويت مطلق نشأت مي گيرد، در صورتي که عرفان و تصوف و فلسفه اسلامي بر پايه توحيد مطلق است.
گنوستيکها همچنين عقايد خاصي درباره نجات مبدأ، خير و روح از مبدأ شر و عالم ماده و کشاکش ميان روح و تن و مجردات و ماديات و راجع به تقسيم مردم به عوام و برگزيدگان و نحوه پيدايش منجي يا «سوتر» داشتند که از حوصله اين گفتار بيرون است. همين قدر بايد تذکر داد که به زعم آنچه ممکن است در بادي امر به نظر برسد، بين اين عقايد و تعاليم قرآن مجيد نهايت تباعد وجود دارد چنان که بعداً آشکار خواهد شد. عجالتاً مي گوييم که آميزه اي از تعاليم فلوطين و عقايد گنوستيکها در برخي از متألهين قرون اوليه مسيحيت تأثير گذارد و مثلاً قول نو افلاطونيان به اينکه ماده بايد مبدأ ثمر محسوب شود، به صورت يکي از حلقه هاي رابط ميان نظريات گنوسي و الهيات «آگوستينوس» قديس درآمد، و البته چنان که مي دانيم نوشته هاي او يکي از مهمترين منابع تعاليم «لوتر» شد و اين نيز به نوبه خويش به صورت يکي از پايه هاي نظريات فلسفي «هگل» و «فويرباخ» در قرن نوزدهم درآمد.
عده اي قائل به اين بوده اند که منشأ نظر هگل داير بر اين که طبيعت شکل از خود بيگانه روح مطلق است بايد در اين نظريه افلاطون پي جويي شود که دنياي طبيعت شمايل ناقص جهان (مثل) يا (ايده )ها است.
تصور بيگانگي در آثار اوليه هگل نيز ديده مي شود ولي بسط و تفصيل آن به صورت يکي از مصطلحات فلسفه از کتاب «پديدار شناسي روح» آغاز مي گردد. حقيقت اين است که سراسر دستگاه فلسفي او که به طور خلاصه دايرة المعارف علوم فلسفي» و با تفصيل بيشتر در تمام نوشته ها و خطابه هاي بعدي وي آمده است، به ياري مفاهيم بيگانگي و بيگاگي زدائي ساخته شده است.
هگل معتقد بود که طبيعت، شکل از خود بيگانه روح مطلق است و آدمي در جريان بيگانگي مطلق است.
«فويرباخ» به اين نظر هگل معترض شد و گفت انسان، خدائي از خود بيگانه نيست بلکه خدا انساني از خود بيگانه است. خدا همان ماهيت انسان است که تجريد شده و به درجه مطلق رسانيده شده و از انسان دور و با او بيگانه شده است. به عقيده فوير باخ، آدمي هنگامي با خويشتن بيگانه مي شود که موجودي خيالي و بيگانه و برتر مي آفريند و در برابر او بنده وار سر فرود مي آورد و هروقت از اين کار دست برداشت از بيگانگي بيرون خواهد آمد.
بعد از «هگل» و «فويرباخ» «مارکس» در نظام فلسفي خود هم چين در مباحث سياسي اجتماعي بيگانگي و از خود بيگانگي را وسيعاً مورد استفاده قرار داد. او نهايتاً معتقد بود حذف بهره کشي و مالکيت عمومي بر ابزارهاي توليد يعني تحقق سوسياليسم و نهايتاً کمونيسم تنها وسيله زدودن بيگانگي و از خود بيگانگي در فرد و جامعه است.
اما بحث عميق تر و گسترده تر درباره بيگانگي پس از جنگ جهاني دوم آغاز شد. نه تنها مارکسيستها بلکه اگزيستانسياليستها و پيروان مکتب اصالت شخصيت و فيلسوفان و روانشناسان و جامعه شناسان و نويسندگان نيز در اين بحث شرکت داشته اند.
در ميان کساني که کمونيسم را به معناي بيگانگي زدايي مي دانسته اند درباره امکانات و حدود و صورتهاي گوناگون رفع بيگانگي اختلاف عقيده وجود داشته است. يکي از پاسخها اين بوده که بيگانگي زدائي مطلق امکان پذير است و بيگانگي را اعم از فردي و اجتماعي- مي توان تا ابد ريشه کم کرد. تندروترين قائلان به اين عقيده خوش بينانه معتقد بوده اند که هر قسم بيگانگي علي الاصول در کشورهاي سوسياليستي برافتاده است و بيگانگي تنها به صورت جنون فردي يا «رسوبات ناچيز سرمايه داري» هنوز وجود دارد. آسان مي توان ديد که اشکال اين عقيده در کجا است. بيگانگي زدائي مطلق تنها به شرطي امکان پذير مي شد که سرشت بشري از ازل تا ابد ثابت و دگرگوني ناپذير مي ماند.
حقايق عيني نيز بر اين دلالت دارد که در آنچه به سوسياليسم معروف است علاوه بر صورتهاي قديم بيگانگي، اقسام جديدي از بيگانگي نيز پديد آمده است. بنابراين در مقابل طرفداران بيگانگي زدائي مطلق، جمعي قائل به اين شده اند که رفع بيگانگي فقط به طور نسبي ممکن است. به موجب اين نظر حذف همه انواع بيگانگي ميّسر نيست اما مي توان جامعه اي پديد آورد که در اساس با خويشتن بيگانه نباشد و پيدايش افراد نابيگانه با خويشتن و به راستي انسان صفت را تشويق کند.
عقيده ديگر نيز مطرح شده است داير بر اين که بيگانگي زدائي از فرد و بيگانگي زدائي با يکديگر پيوستگي نزديک دارند. بنابراين هيچ يک بدون ديگري تحقق پذير نيست. به موجب اين نظر مي توان نظامي پديد آورد که مساعي با پرورش افراد نابيگانه با خويشتن باشد ولي نمي توان جامعه را به نحوي سازمان داد که خود به خود چنين افرادي پرورش دهد. هر کس تنها به کوشش خودش آزاد و خلاق ميشود و بيگانگي را از خود دورمي کند. قائلين اين نظر معتقدند تغيير سازمان اقتصادي جامعه به تنهائي موجب رفع بيگانگي نمي شود. بر عکس مارکس که معتقد بود تقسيم جامعه به بخشهاي مستقل از يکديگر و متعارض با هم به صورت اقتصاد، سياست، حقوق، هنر، اخلاق، دين و غلبه بخش اقتصادي بر ساير شئون يکي از حقايق ثابت و جاويد هيأت اجتماعي نيست، بلکه عقيده داشت که چنين تقسيم بندي و چيرگي بخشي بر ديگر بخشها از خصوصيات جوامع از خود بيگانه است. بنابر اين پيروان نظريه اخير معتقدند رفع بيگانگي از جامعه بدون رفع بيگانگي فعاليت هاي مختلف آدمي با يکديگر امکان پذير نخواهد بود.
حال که پيشينه مفهوم بيگانگي در نظريات فلاسفه- اعم از مادي و معنوي- روشن شد، بايد نحوه تجلي آن را در جهان بيني قرآني مشخص کنيم.

بيگانگي از خود در جهان بيني الهي

در جهان بيني الهي، به ويژه ازديدگاه انسان شناسي قرآن، الله و توجه به او مظهر «خوديابي»، و غفلت از او، موجب «خودزياني» و بيگانه شدن بشر از خويش است، درست بر عکسِ آنچه که در فلسفه هاي مادي مطرح است.
در اين که انسان چگونه به وجود مي آيد و چگونه «مي شود» نظريات گوناگوني از فلاسفه گذشته باقي است.
افلاطون عقيده داست که انسان قبل از آن که دنيا بيايد تمام علوم را به صورت بالفعل واجد بوده ولي در اين جهان که وارد شد همه چيز را فراموش کرده است و هرچه که ياد مي گيرد به صورت تذکار است. ولي از زمان ارسطو به بعد اين نظريه مردود شناخته شد. ارسطو براي انسان نفسي قائل شد که در انسان به صورت بالقوه به وجود مي آيد و تدريجاً بالفعل مي گردد. يعني انسان در بدو تولد داراي يک نفس هيولائي است که هيچ شخصيتي جز قابليت محض ندارد و تمام شخصيت او در طول زندگي به وجود مي آيد.
دنيا براي روح و نفس انسان مانند يک رحم است براي بدن. و همان طوري که بدن در رحم تشکيل مي گردد روح نيز در دنيا تشکيل مي شود، بر خلاف ساير حيوانات که جسماً و روحاً در رحم خلق مي شوند و بالفعل به دنيا مي آيند و هر چه از نظر جسمي بايد داشته باشند، در رحم پيدا مي کنند و هرچه از نظر روحي بايد واجد باشند، به صورت يک سلسله غرايز در رحم مي يابند. گربه، گربه به وجود مي آيد و زنبور عسل از همان روز تولد، تا آخر هيچ تحولي در زندگي خويش نمي دهد.
اين نظريه در حکمت و عرفان اسلامي مورد پسند قرار گرفت و حکماء و عرفاي مسلمان آن را بر اساس ظواهر قرآن تکميل نمودند تا آنجا که «ملاصدرا» تصريح کرد که انسان ماهيت مشخصي ندارد بلکه داراي ماهيتي غير متعين است. يعني ماهيتي دارد که عرض عريض داشته و از صفر تا بي نهايت در نوسان است. يک طرفش خاک و (حماء مسنون) و لجن متعفن قرار گرفته و طرف ديگرش (الله) است. (1)
ولي ناگفته پيداست که اين نظريه مانند نظر اگزيستانسياليستها سر از بي ماهيتي و بي وجداني و به عبارت ديگر بي «خود»ي انسان در نخواهد آورد، بلکه طبق اين نظريه ماهيت انسان همان است که بالفطره، استعداد و قوه آن را دارد و مي تواند در نهايت امر همان بشود.
يعني گرچه در بدو تولد هيچ چيز نمي داند ولي قابليت آن را دارد که از سراسر جهان آگاه گردد چنان که قرآن مي گويد:
و الله اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شيئاً (2) ...
و خداوند شما را از شکم مادرانتان بيرون آورد در صورتي که هيچ چيز نمي دانستيد...
اين سير تکاملي به صورت قهر و جبر صورت نمي گيرد بلکه باز انسان بر خلاف حيوانات و ساير موجودات از آنجا که فرزند بالغ جهان است، و داراي نيروي اراده و اختيار و انتخاب، لذا (شدنش) به دست خودش سپرده شده و چنان که گفته اند موجودات ديگر، چيزي هستند که خلق شده اند ولي انسان بستگي دارد تا بخواهد چه بشود، يعني خودش معمار وجود خويش است.
بر اساس اين جهان بيني، « خوديابي» از «خودبيگانگي» و مسخ، آشکارا مطرح مي گردد، به اين معنا که اگر انسان در مسيري که در فطرت او بالقوه نهاده شده است حرکت کرد و تکامل نمود، خود را يافته اسيت وگرنه از خود «بيگانه» و مسخ گرديده است.
براي مثال، يک دانه گياه در چه وقت خود را يافته و چه هنگام مسخ گرديده است؟ دانه گياه از هنگامي که در زير خاک نهاده مي شود استعداد آن را دارد که به صورت غنچه اي بشکفد و سرانجام ميوه درآيد، پس «خود» واقعي آن همان ميوه است. و اگر اين مراحل را طي نموده و هيچ توقفي ننمايد خود را يافته است. وگرنه در صورتي که توقف نموده و در اثر آفتي خشک شود و خاصيت استعدادي خود را از دست دهد، مسخ گرديده و از «خود» بيگانه گشته است.
اصولاً تمام حرکت هاي تکاملي اين چنين است يعني متحرک در هر «آن» در حال «خوديابي» است يعني از «خودِ داني» به سوي «خود عالي» در جريان است.
آنان که حرکت جهان را بر اساس منطق سه پايه اي «ديالتيک» توجيه مي کنند و قهراً براي انسان نيز حرکت تکاملي قائلند، در انسان شناسي خود نمي توانند نام مرحله دوم را «از خود بيگانگي» بگذارند. زيرا اين حرکت از «خود» «بخود» يا از «ناخود» به «خود» است.
و اگر احياناً نام اين دگرگوني « از خود بيگانگي» باشد، اين يک امر «شايسته» و ممدوح است نه «ناشايسته» و مذموم.
زيرا اگر چيزي نيستي هاي خود را رها کند و براي به دست آوردن هستي ها تلاش نمايد، هيچ گاه قابل مذمت نيست. ولي اگر هستي ها را رها کند و درنيستي به سر برد، قبيح و زشت است و اين است معني نسيان يا خسران در لسان قرآن!
از نظر قرآن، انسان در سايه ياد خدا خود را مي يابد زيرا چنان که گفتيم خط سير «خود» انساني از خاک تا خدا که همان صراط مستقيم حق است کشيده شده و باقي مسيرها ضلالت و گمراهي و طريق مسخ و بيگانگي است.
اگر انسان در صراط مستقيم راه بيفتد يعني الله را غايت خويش قرار دهد و به ياد او سعي و کوشش کند و آهنگ هاي بازدارنده، او را از مسير منحرف نکند و خود را از هر چه رنگ تعلق مي پذيرد آزاد سازد، خود رايافته است يعني به خود واقعي مي رسد. ولي اگر در مسيرهايي حرکت کرد که غايت آن خدا نيست، يعني غايت مسير خود را چيزهايي قرار داد که در مسير تکامل اصالت فطري انسان نباشد، بلکه پايين تر از اصالت انسان نيز باشد، به حکم آن که غايت همواره بالاتري را ذي الغايه بايد باشد، کرامت و بزرگواري و خود واقعي خويش را از دست داده است.
و من اعرض عن ذکري فان له معيشة ضنکا (3)
آنان که از ياد خدا غافلند داراي حياتي بسيار محدود و کوچک هستند.
يعني آن انساني که به بالاترين عرصه ها امکان صعود داشت و مي توانست حياتي بسيار وسيع و گسترده کسب کند، با فراموشي ابله ديگر برايش سعادت به مفهوم دقيق و الهي ميسر نخواهد بود.
لذا قرآن مجيد از آنجا که کتاب هدايت است همچون مأمور کارداني که هوادار حرکت راهروان است پيوسته بانگ مي زند آي... انسانها... نقطه نهايي را فراموش نکنيد... در ميان راه منزل نکنيد... وسائل سرگرم کننده را دور بريزيد و حرکت به سوي بالاتر را ادامه دهيد. قرآن در مورد ديگر مي فرمايد:
يا ايها الذين آمنو لاتلهکم اموالکم و لا اولادکم عن ذکر الله و من يفعل ذلک فاولئک هم الخاسرون (4)
اي آنان که ايمان آورده ايد ( اموال و اولادتان شما را از ياد خدا غافل نسازد) و آنان که اين گونه اعمالي انجام دهند زيانکارانند.
و در مقام تشويق و ترغيب به کسب کمالات همواره مرداني را مي ستايد که مظاهر جهان ماده، آنان را اغفال ننموده است.
رجال لا تلهيهم تجارة و لا مبيع عن ذکر الله (5)
مرداني که داد و ستد و بيع ياد خدا را از خاطر آنان نمي برد.
آنان که کار و سرمايه و مال، هدف براي آنان قرار نگرفته و زندگي را بر اساس اصالت ثروت ترتيب نداده اند، دانسته اند که اموال و زرق و برق دنيا براي انسانند نه انسان براي آنها يعني انسان هدف و غايت آفرينش آنهاست و نبايد آنها براي انسان هدف قرار گيرند.
قرآن، دنيا پرستان را افراد آفت زده و خشک شده اي معرفي مي کند که تنها به درد سوختن مي خورند.
انکم و ما تعبدون من دون الله حَصَبَ جهنم انتم لها واردون (6)
همانا شما و آنچه مي پرستيد غير خدا سوخت جهنميد که شما بر آن وارد مي گرديد.
و اما القاسطون فکانوا لجهنم حَطَبا (7)
و اما کجروان پس براي دوزخ هيزم مي باشند.
حکما مي گويند بين عاقل و معقول اتحاد برقرار مي گردد، يعني انديشه يک امر عرضي نيست که در کنار انسان قرار گيرد و جدا از او باشد، بلکه انسان هر چه انديشيد «او» مي شود.
مثنوي مي گويد:
اي برادر تو همان انديشه اي *** بقي تو استخوان و ريشه اي
گر گلست انديشه تو گلشني *** ور بود خاري تو هيمه گلخني (8)
و از آن بالاتر محبت و خواست است که در ميان عرفا اهميت فوق العاده دارد بدان جهت که مي گويند انسان با خواسته به محبوب متبدل مي گردد و هنگامي که از خواستن چيزي منصرف شد از او خارج مي گردد، و قلب را از اين جهت «قلب» مي گويند که همواره در حال دگرگوني و انقلاب است.
اما اگر خواستن و انديشيدن تکرار شود در حدي که ملکه انسان گردد ديگر به کلي واقعيت نفس انسان به آن متحول مي شود.
اين حقيقتي است که در آيات قرآن و در روايات اسلامي مکرر بدان اشاره شده است و گفته اند که اگر انسان، درنده اي بينديشد درنده مي شود و اگر فرشته اي بينديشد فرشته مي گردد.
و من يعش عن ذکر الرحمن نقيض له شيطاناً فهو له قرين. (9)
هرکس روي برتابد از ياد خداي مهربان بر مي انگيزيم براي او شيطاني که وي را همنشين باشد.
در نهج البلاغه درباره قاضي هاي باطل مي فرمايد:
الصورة صورة انسان و القلب حيوان (10)
آنان که در صورت انسان ولي در سيرت حيوانند.
و در روايات مکرر آمده است که:
المرء مع من احب (11)
انسان با محبوبش همراه است.
دوستي دوستان خدا عامل سازندگي است:
بنابراين انديشه است که دوستي با دوستان خدا و دشمني با دشمنان خدا از برنامه هاي دين ما محسوب شده و بدينوسيله مسير ساخته شدن و تکامل مؤمنين مشخص گشته است.
قلا لا اسئلکم عليه اجرا الا لمودّه في القربي.
بگو من از شما مزدي نمي خواهم مگر دوستي با نزديکان من. چه آن که اين گونه حب و دوستي از محکم ترين دستگيره هاي ايمان بيان شده است.
قال رسول الله: اوثق عري الايمان الحب في الله و البغض في الله و التولي لاولياء الله و التبري عن اعداء الله.
رسول خدا فرمود: محکم ترين دستگيره هاي ايمان دوستي براي خدا و دشمني براي دشمنان خدا و نيز دوستي داشتن با دوستان خدا و دشمني داشتن با دشمنان خداوند است.
زيرا محبت عامل نيرومندي است که مي تواند با سرعت سرسام اوري انسان را به خوبي ها و بدي ها سوق دهد عشق به پاکان و نيکان نردباني است که بشر را به نور رسانده و گرايش به بدان، انسان را به ظلمت منتهي مي سازد. الله ولي الذين آمنو يخرجهم من الظلمات الي النور و الذين کفرو اولياء هم الطاغوت يخرجونهم من النور الي الظلمات.(12)
پيوند انسان و خدا:
خلاصه آن که انسان هر چه را جز خدا بخواهد و يا بينديشد و يا به تعبير قرآن به ياد داشته باشد خودش را فراموش کرده است. چون مستلزم آن است که چيزي را بينديشد که منافي با ذات اوست. تنها خداست که اگر او را به دل بسپارد، خودش را يافته است و اين دريافت، نشانه پيوند عميق انسان و خداست و تنها راه رسيدن به کمال نهائي او خداجوئي است.

پي‌نوشت‌ها:

1- الاسفار الاربعه جلد 3 مباحث حرکت.
2- سوره نحل آيه 78 و اشاره به اين که انسان استعداد تکاملي تعقلي دارد.
3- سوره طه آيه 124.
4- سوره منافقون آيه 9.
5- سوره نور آيه 37.
6- انبياء آيه 98.
7- جن آيه 15.
8- مثنوي دفتر دوم.
9- زخرف آيه 36.
10- نهج البلاغه.
11- سفينة البحارج 2.
12- سوره بقره آيه 257.

منبع مقاله :
محقق داماد، مصطفي؛ (1378)، دين، فلسفه و قانون، تهران: انتشارات سخن، چاپ اول